شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

آشوب خزان

خورشید دگر نور دلاویز ندارد

مه پرتو مات هوس انگیز ندارد

در باد بهاری ز بس آشوب خزان است

گل وحشتی از غارت پاییز ندارد

آنکس که ندارد هنر عشق و محبت

زو رحم مجویید که این نیز ندارد

آلوده ام اما همه شب غرق مناجات

با دوست سخن اینهمه پرهیز ندارد

گیتی همه اویست و هم او هیچ بجز لطف

از وسع نظر با من ناچیز ندارد

عاشق ز سر مستی اگر کرد خطایی

معشوق که بحث گله آمیز ندارد

سر گرمی بازار جهان داد و ستد هاست

آن وام خداییست که واریز ندارد

طوفان شن

سحر به گریه من گلبنی جوان خندید

در این چمن مگر امروزمی توان خندید 

 گمان مکن که بپای گلی رسد آبی
 
چنین که دامن گلچین بباغبان خندید
 
بگوش صبح مگر عو عو سگان برسد

چو گرگ گرسنه بر خفتن شبان خندید

چگونه طوطی غمگین به بیند آزادی

بگلشنی که قفس بان باشیان خندید

در آن کویر که طوفان شن براه افتاد

ستاره گم شد و اشتر بکاروان خندید

شرار برق زمان بین چه کرده با گلزار

که دود شعله سروش ببوستان خندید

ز میزبان چه بگویم که دهر تنگ نظر

به لقمه های گلو گیر میهمان خندید

چه غم زکشتی بشکسته زانکه چشمک هاست

ز ساحلی که بر امواج بیکران خندید

حباب آب ندانم که در فضای ضمیر

چه دیده بود ، که بر چشمه روان خندید

چو پای آز بشر در فضا براه افتاد

زمین بعاقبت شوم آسمان خندید

جلوه باور


از ندامت سوختم ، یا رب گناهم را ببخش
مو سپید از غم شدم،روی سیاهم را ببخش
ظلم را نشناختم ، ظالم ندنستم که کیست
گوشه چشمی باز کردم ،اشتباهم را ببخش
ابر رحمت را بفرما ، سایه ای آرد به پیش
این سر بی سایبان بی پناهم راببخش
از گلویم گر صدایی نابجا آمد برون
توبه کردم، سینه پر اشک وآهم را ببخش
ای زمان برزیگر کوری شدم در کار کشت
کشتزارم را مسوزان وگیاهم را ببخش
دیگر ای طوفان غم ، در باغ ما سروی نماند
بیدهای خشک برگ رنجگاهم راببخش
جلوه های باورم یارا حبابی پوچ بود
رنگ جو چشم دوبین کج نگاهم را ببخش

گریه سنگین

قلم در دست من میلرزد از تاب سخن امشب
سر اندیشه پردازی نمی آید زمن امشب
مرا دیوانه باید گفت ،با این گریه سنگین
بحالم شمع میخندد ،بحال سوختن امشب
ردایم عشق وکفشم صبر و راهم بی سرانجامی
ندانم چون بیارامم درون پیرهن امشب
چنان بریان شدم ، بر آتش آشفته بختیها
که هردم همچو نی دارم ، نوایی دلشکن امشب
غم از من گریه از من، ناله آوارگی از من
تو هم ای مرغ شب بیدار شو ، بانگی بزن امشب
هوا تاریکتر از شب ز آه بینوایان شد
افق رنگین کمان بندد ز اشک مرد وزن امشب

معنی انسان

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت
موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است
هرکه دیدیم دم از طاعت سلمانی زد
نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است

دیوانه نور

پاس خود گیر اگر حرمت من سوختنی است
تازه عهدی کن اگر عهد کهن سوختنی است
گل ببار آر ، گر این باغ پر پیچک و خار
بنشان سروی اگر بید چمن سوختنی است
این دهان بند چرا ؟ منکه زبانم همه عمر
در دهانیست که با جرم سخن سوختنی است
ز آشیان گو نکند یاد پرستوی غریب
این زمان هرکه برد نام وطن سوختنی است
عزلتی جوی که پروانه دیوانه نور
تا شود گرم پر وبال زدن سوختنی است
گل اگر جلوه کند هر چه گلستان سوزند
مشک اگر بو دهد آهوی ختن سوختنی است
گیسوان را چه زنی شانه که در دود زمان
تار مویی که در او چین وشکن سوختنی است
هر سرافراز چرا گوشه نگیرد بسکوت
نامور مرده بپوسیده کفن سوختنی است
اینکه گهگاه کنم عزم سخن هم سخنی است
کاین زمان نوک زبانهم بدهن سوختنی است

خسته

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها
آن تویی گوش بتحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها
آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها
آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس

وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها

آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب
وین منم دوست زکف داده زکم جوشیها
آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان
وین منم خسته صد درد ز پر کوشیها
آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها
تا ترا خاطر جمعی است غنیمت می عشق
که نداری خبر از محنت مغشوشیها
پاک لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود
به کجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها