شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

مرغ محبت

مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم


شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم


بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم


تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم


می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم


گر شاخه امیدم بشکسته ریشه دارم

باران رحمتی کو ، کز نو جوانه آرم

نفرین

نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه ی تزویر ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین بستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه ترا غره بزیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینه حسن تو گردد
کاینگونه ترا مست ز شیدایی خود کرد



این بود وفا داری و ، این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش ، که در آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را ، کز سخن افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و ، در پای من افتی


دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بی روح ، بدیوار کشیده



تنها بگذارم ، که در این سینه دل من
یکچند ، لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار ، که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و ، یک بار بخندد


ساکت بنشین ، تا بگشایم گره از روی
در چهره من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم ، که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو ، پیداست



من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی ، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را ، باز ببیند

کوه و کاه

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی
ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی

نیستم افسرده خاطر هیچ از افتاده پایی
صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی

ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی
ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی

من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی
من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی

من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی
مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی

من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی
بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی

جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی
جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی

مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی
مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی

یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی
یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی

هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی

داروی درم تو داری نا امید از در مرانم
ای بقربان تو جان دردمند من الهی

هرزه پو

ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها
من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت
رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری
بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را
تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل
من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

لوح مخدوش

من نگویم ، که بدرد دل من گوش کنید
بهتر آنست که این قصه فراموش کنید

عاشقانرا بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست ، که این زمزمه خاموش کنید

خون دل بود نصیبم ، بسر تربت من
لاله افشان بطرب آمده می نوش کنید

بعد من سوگ مگیرید ، نیرزد به خدا
بهر هر زرد رخی ، خویش سیه پوش کنید

غیر غم دارو ندارم بجهان چیست مگر؟
رشک کمتر بمن ، هستی بر دوش کنید

خط بطلان بسر نامه هستی بکشید
پاره این لوح سبک پایه مخدوش کنید

سخن سوختگان طرح جنون می ریزد
عاقلان ، گفته عشاق فراموش کنید

صاحبدرد

بیان درد مکن ، جز برای صاحبدرد
من اهل دردم و، دانم دوای صاحبدرد
ز یادگار خوش خویشتن مگو ایدوست
بمحفلی ، که شدی آشنای صاحبدرد
کنون که هر کس اسیر هوای نفسانیست
کسی چگونه شناسد ، بهای صاحبدرد
بکوی دلشدگان رو ، چو حاجتی داری
که مستجاب تر آید دوای صاحبدرد
مخواه از نی دلسوخته سرود امید
ز سینه ، خسته بر آید صدای صاحبدرد
مقام درد ببین ، با هنر بخوانندش
کسی که خوب در آرد ، ادای صاحبدرد
هزار تجربه کردیم ، غیر درد نبود
بدرد خانه گیتی ، شفای صاحبدرد
طلای رنگ مرا بین و اعتبار مرا
که با خبر شوی از کیمیای صاحبدرد
از آن امید بدرمان درد ها دارم
که چرخ پر بود از وای وای صاحبدرد

سنگین جوهر

خوش خبر می آیم ای غم از دلم پرواز کن

خرمنی گل را بدامن می کشم ره باز کن

روز گارا ز آتش دل بند بندم ، سوختی

در نی جانم ، نوای تازه ای را ساز کن

بر لبم فریادها بود ای هنر پرور زمان

روح خاموش مرا، از نو سخن پرداز کن

این قلم در حسب حالم ، سخت سنگین جوهر است

ای سرشک خوش سکوتم ،قصه ای ابراز کن


اشک من گل کرده ، ای طاووس خوشرفتار غم
چتر صد رنگت مبارک ، هرچه خواهی ناز کن


ای ترانه خوان خوش غوغا ،اگر بانگی زدی

گه گهی هم یاد من با نرگس شیراز کن