قلم در دست من میلرزد از تاب سخن امشب
سر اندیشه پردازی نمی آید زمن امشب
مرا دیوانه باید گفت ،با این گریه سنگین
بحالم شمع میخندد ،بحال سوختن امشب
ردایم عشق وکفشم صبر و راهم بی سرانجامی
ندانم چون بیارامم درون پیرهن امشب
چنان بریان شدم ، بر آتش آشفته بختیها
که هردم همچو نی دارم ، نوایی دلشکن امشب
غم از من گریه از من، ناله آوارگی از من
تو هم ای مرغ شب بیدار شو ، بانگی بزن امشب
هوا تاریکتر از شب ز آه بینوایان شد
افق رنگین کمان بندد ز اشک مرد وزن امشب