خورشید دگر نور دلاویز نداردمه پرتو مات هوس انگیز ندارد
در باد بهاری ز بس آشوب خزان است
گل وحشتی از غارت پاییز ندارد
آنکس که ندارد هنر عشق و محبت
زو رحم مجویید که این نیز ندارد
آلوده ام اما همه شب غرق مناجات
با دوست سخن اینهمه پرهیز ندارد
گیتی همه اویست و هم او هیچ بجز لطفاز وسع نظر با من ناچیز نداردعاشق ز سر مستی اگر کرد خطاییمعشوق که بحث گله آمیز نداردسر گرمی بازار جهان داد و ستد هاستآن وام خداییست که واریز ندارد