شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

گستاخی

اره راسته این درسته
دست من دست کنیزه
شما صاحب اختیاری
دست هاتون برام عزیزه

شما معصوم و صبوری
شما انگار خود نوری
همه جا هستی و نیستی
همیشه فقط یه جوری


ادامه در ادامه ی مطلب...

ادامه مطلب ...

کودکانه

وی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی رنگی
بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ

با اینا زسمتون و سر میکنم
با اینا خستگی مو در میکنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب

با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگی مو در میکنم

فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگی مو در میکنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذوشتن جریمه های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگی مو در میکنم

بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی هوس یه اب تنی
با اینا زمستون و سر میکنم
با اینا خستگی مو در میکنم
با اینا بهارو باور میکنم

پرنده ی مهاجر

ای پرنده مهاجر
سفرت سلامت اما
به کجامیری عزیزم قفسه تموم دنیا
روی شاخه های دوری چه خوشی داره صبوری
وقتی خورشیدی نباشه تا همیشه سوت و کوری
میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت
تا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم
دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه

آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه

میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت
تا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم
دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه

آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه

شکایت

سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره
خودش گیر گرفتار

همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل
از این بد تر نشه رسوایی ما
که تنها تر نشه تنهایی ما

که کاره ما گذشته از شکایت
هنوز هم بایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو
آخه هیچ کس نمیخواد قصه ها شو

کسی جرمی نکرده گر بما این روز ها عشقی نمیورزه
بها یی داشت این دل بیشتر ها که در این روزا نمی ارزه

سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره
خودش گیره گرفتاره

قدغن

آبی دریا ، قدغن
شوق تماشا ، قدغن
عشق دو ماهی ، قدغن
با هم و تنها ، قدغن
برای عشق تازه ،
اجازه بی اجازه...
پچ پچ و نجوا ، قدغن
رقص سایه ها ، قدغن
کشف بوسه ی بی هوا
به وقت رویا ، قدغن
برای خواب تازه ،
اجازه بی اجازه...
در این غربت خانگی
بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی
بگو ، زنده باد زندگی
برای شعر تازه ،
اجازه بی اجازه...
از تو نوشتن ، قدغن
گلایه کردن ، قدغن
عطر خوش زن ، قدغن
تو قدغن ، من قدغن
برای روز تازه ،
اجازه بی اجازه

                

ناجی شرق

من تو را می بینم استخوانی بر پوست
به گدایی رفتی بر در دشمن و دوست
من تو را می بینم تشنه تر از دیروز
آن که نان می دهدت نان تو در کف اوست
خاک تو سفره ی تو سفره ی تو از کیست
سفره ی دنیا پر سفره ی تو خالیست
همه جا منتظرند همه کس می پرسند
ناجی شرق کجاست؟آن که جنس خود ماست
ناجی شرق تویی ناجی شرق منم
من که با دیدن توهمه جا می شکنم
من که با دیدن توهمه جا می شکنم
از چه رو خاک زمین شده تقسیم چنین
یک جهان صدها دست مرزها مرز شکست
من جهان سوم تو جهانی دیگر
سهم تو هرچه که هست سهم من خون جگر
سهم از ما بهتران ثروت و امن و امان
سهم پا برهنه ها فقر و زندان و بلا
در میان سه جهان مرز و دیوار از اوست
دشمن بازی ساز رفته در قالب دوست