شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

سوز وساز

میگریم و می خندم ، دیوانه چنین باید
میسوزم ومیسازم ، پروانه چنین باید
می کوبم ومی رقصم ، می نالم ومیخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنین باید
من این همه شیدایی ، دارم ز لب جامی
در دست تو ای ساقی ، پیمانه چنین باید
خلقم زپی افتادند ، تا مست بگیرندم
در صحبت بی عقلان ، فرزانه چنین باید
یکسو بردم عارف ، یکسو کشدم عامی
بازیچه ی هر دستی ، طفلانه چنین باید
موی تو و تسبیح شیخم ، بدر از ره برد
یا دام چنان باید ، یا دانه چنین باید
بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان
خندیدن بر دنیا ، رندانه چنین باید

برگ آزادی

من که مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا منکه بیزارم ز کارگل ، چه تزویری مرا
منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد ، چه تاثیری مرا
منکه با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا
خامه ی قدرت بنامم برگ آزادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر، چه تقدیری مرا نام من در زمره ی این نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصویری مرا
نش‍‍‍‍‍عیه جاوید من از باده ی شوریدگیست بهتر از این مست خواهی ، با چه تخدیری مرا
من بدین ویرانی دل بسته ام امید ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعمیری مرا

گمگشته

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم
خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم
مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم
بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

گرد باد

چه گویم ، چها دیده ام سالها
اسیرانه نالیده ام سالها
کلامی پسند دلم ای دریغ
نه گفتم نه بشنیدهام سالها
من آن شمع خود سوز زندانیم که دزدانه تابیده ام سالها
چو ابر پریشان در کوهسار چه بیهوده باریده ام سالها
در این بو ستان در خور آتش است
گیاهی که من چیده ام سالها
ز بی مقصدی چون یکی گردباد
به هر سوی گردیده ام سالها
زلبها ی من خنده هرگز مجوی
من این سفره بر چیده ام سالها

عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه

چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم
.
عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

نه طاعت میپذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد

گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
اگر من جای او بودم

که میدیدم مشوش عارف و عامی

ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه میکردم

عجب صبری خدا دارد
!
چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من بجای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد

love

                 love

کوچه ی بن بست

میون این همه کوچه که به هم پیوسته


کوچه ی قدیمی ما ، کوچه ی بن بسته


دیوار کاه گلی یه باغ خشک که پر از شعرهای یادگاریه
 

مونده بین ما و اون رود بزرگ که همیشه مثل بودن جاریه


صدای رود بزرگ ، همیشه تو گوش ماست


این صدا ، لالایی خواب خوب بچه هاست


کوچه اما هرچی هست ، کوچه ی خاطره هاست


اگه تشنه ست ، اگه خشک ، مال ماست ، کوچه ی ماست

 

توی این کوچه به دنیا اومدیم ، توی این کوچه داریم پا می گیریم
 

یه روز هم مثل پدربزرگ باید تو همین کوچه ی بن بست بمیریم


اما ما عاشق رودیم ، مگه نه


نمی تونیم پشت دیوار بمونیم


ما یه عمر تشنه بودیم ، مگه نه
 

نباید آیه ی حسرت بخونیم

میون این همه کوچه که به هم پیوسته
 

دست خسته مو بگیر ، دست خسته مو بگیر


تا دیوار گلی رو خراب کنیم


یه روزی ، هر روزی باشه دیر و زود
 

می رسیم با هم به اون رود بزرگ
 

می رسیم با هم به اون رود بزرگ
 

تن های تشنمون رو ، تن های تشنمون رو


می زنیم به پاکی زلال رود ، پاکی زلال رود
 

دست خسته مو بگیر ، دست خسته مو بگیر


تا دیوار گلی رو خراب کنیم ، دست خسته مو بگیر