شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

آب آبرو

گر بخون دل میسر آب ونانی شد مرا
در مقام صبر اینهم امتحانی شد مرا

عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحبقرانی شد مرا
طوطی و آینه دیدی ، شاعر وعزلت ببین

سایه دیوار حیرت همزبانی شد مرا

هر زمان ثابت شدم در سیر این صحرای کور
ریگ غلطانی درای کاروانی شد مرا
تا گلی از روزن طاق قفس بویم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردبانی شد مرا
در صف این گله بودم از تواضع بره ای
هر که در دست آمدش چوبی شبانی شد مرا
ایکه می جویی مکان وحال و روزم را بناز
کوچه هر خانه بر دوشی نشانی شد مرا
روزگارا من حریفم هرچه پا پیچم شوی
غیرت از قید وارستن توانی شد مرا
من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار

هر سرای دوستانم ، بوستانی شد مرا

ایکه خود غرق سلاح جوری و ما بی سلاح
هر دعای نیمه شب تیر وکمانی شد مرا
در من از خورشید سوزان قیامت باک نیست
بال عنقای کرامت سایبانی شد مرا

نقش رویا

ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا
با همه نادان نوازیهات دانایی چرا
سنگدل تر می شوی با مردم آشفته بخت
مست دل بشکسته را بشکسته مینایی چرا
حال کاین دمسردی از تو نامرادان را نصیب
کامرانیها چو بینی گرم وگیرایی چرا
چون غمی را پروری با صد غرور آیی برقص
چون نشاطی آوری با نقش رویایی چرا
با توام اشک تسکین بخش خاطر شوی من
گاه نور و گه نقاب چشم بینایی چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشی داشتی
یک شب ای شادی بخواب من نمی آیی چرا
حافظ اکنون پیش رویم یک سخن دارد بدل
کای زمان ، صیاد مرغان خوش آوایی چرا
سینه مالا مال دردش را کسی مرهم نبود
ای کس ما بی کسان غافل ز غمهایی چرا
در غبار خدعه ها چشمی چو آید نقش بین
ای سکوت صبر ها خار نظر خایی چرا
کلبه خاموشم بتاب ای قرص ماه خوش خرام
پا بپای اخترم پوشیده سیمایی چرا
جرعه ای ما را علاج ای ساقی آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشیده صهبایی چرا
شمع بزم گرم یاران سالها بودم ولی
از من اکنون کس نمی پرسد که تنهایی چرا
ای که بر من از تو رفت این رنجهای بی لگام
اینزمان در سایه دیوار حاشایی چرا
ای رفیق روز شادی ، حال غمگینان بپرس
گشته ام ویران ویران ، غافل از مایی چرا

تهی

من در آن کوشش که چون بندم دهان خویش را دل در این جوشش که بفزاید فغان خویش را
شکوه ها هم مرهمی بر سینه ی مجروح نیست
در دهان باید بسوزانم زبان خویش را
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حیرت فزود
از کدامین رنگ بشناسم زمان خویش را
هر چه غم رنجم دهد در سینه جایش گرمتر
وای من کازرده سازم میهمان خویش را
هر گلی افتد ز شاخی من بخاک افتم ز رنج
با نسیمی میدهم از کف توان خویش را
چون شدم بی بال و پر خورشید سوزانتر دمید
با پر خود هم نبستم سایبان خویش را
داغم از دشمن بدل افزون ولی ماندم تهی روز سختی کازمودم دوستان خویش را
هر که دامان پاکتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها کرده ام این امتحان خویش را
ناله سوی عرش دارم از عذاب فرشیان تا چه تیری در میان بندم کمان خویش را
هیچ سیمایی بچشمم راستین نقشی نداشت
پوچ دیدم چون حبابی آرمان خویش را
چونکه سوزاندی خدایا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمین وآسمان خویش را
جز غباری زین بیابان هیچ سو چشمم ندید
زآنکه گم کردم از اول کاروان خویش را

سوز وساز

میگریم و می خندم ، دیوانه چنین باید
میسوزم ومیسازم ، پروانه چنین باید
می کوبم ومی رقصم ، می نالم ومیخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنین باید
من این همه شیدایی ، دارم ز لب جامی
در دست تو ای ساقی ، پیمانه چنین باید
خلقم زپی افتادند ، تا مست بگیرندم
در صحبت بی عقلان ، فرزانه چنین باید
یکسو بردم عارف ، یکسو کشدم عامی
بازیچه ی هر دستی ، طفلانه چنین باید
موی تو و تسبیح شیخم ، بدر از ره برد
یا دام چنان باید ، یا دانه چنین باید
بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان
خندیدن بر دنیا ، رندانه چنین باید

برگ آزادی

من که مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا منکه بیزارم ز کارگل ، چه تزویری مرا
منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد ، چه تاثیری مرا
منکه با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا
خامه ی قدرت بنامم برگ آزادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر، چه تقدیری مرا نام من در زمره ی این نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصویری مرا
نش‍‍‍‍‍عیه جاوید من از باده ی شوریدگیست بهتر از این مست خواهی ، با چه تخدیری مرا
من بدین ویرانی دل بسته ام امید ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعمیری مرا

گمگشته

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم
خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم
مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم
بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

گرد باد

چه گویم ، چها دیده ام سالها
اسیرانه نالیده ام سالها
کلامی پسند دلم ای دریغ
نه گفتم نه بشنیدهام سالها
من آن شمع خود سوز زندانیم که دزدانه تابیده ام سالها
چو ابر پریشان در کوهسار چه بیهوده باریده ام سالها
در این بو ستان در خور آتش است
گیاهی که من چیده ام سالها
ز بی مقصدی چون یکی گردباد
به هر سوی گردیده ام سالها
زلبها ی من خنده هرگز مجوی
من این سفره بر چیده ام سالها