شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

گلچینی از دوبیتی های بابا طاهر عریان

نگار تازه خیز من کجایی
به چشمان سرمه ریز من کجایی
نفس بر سینه ی طاهر رسیده
دم مردن عزیز من کجایی

*****

فلک در قصد ازارم چرایی
گلم گر نبستی خارم چرایی
تو که باری ز دوشم بر نداری
میان بار سر بارم چرایی

*****

سر راهت نشینم نا بیایی
در شادی به روی ما گشایی
شود روزی به روی ما نشینی
که نا بینی چه سخته بی وفایی
*****
جهان بی وفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنت های ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
*****
دو چشمونت پیاله پر ز می بی
خراج ابروانت ملک ری بی
هی وعده کنی امروز و فردا
نمی دانم که فردای تو کی بی
*****
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی
به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این هر دو یکی بودی چه بودی
*****
نگارینا دل و جانم تو داری
همه پیدا و پنهانم تو داری
نمی دانم که این درد از که دارم
همین دانم که درمانم تو داری

*****
عاشق ان به که داییم در بلا بی
ایوب اسا به کرمان مبتلا بی
حسن اسا به دستش کاسه ی زهر
حسین اسا به دشت کربلا بی
*****
من ان شمعم که اشکم اتشین بی
که هر سوته دلی حالش چنین بی
همه شب گریمو نالم همه روز
بی تو شامم چنان روزم چنین بی
*****
ز کشت خاطرم جز غم نروید
ز باغم جز گل ماتم نروید
ز صحرای دل بی حاصل ما
گیاه نا امیدی هم نروید
*****
از ان روزی که ما را افریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چهارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
*****
تو که نوشم نئی پیشم چرایی
تو که یارم نئی پیشم چرایی
توکه مرهم نئی بر داغ ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی
*****
درخت غم به جانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگ است و ادم مثل شیشه
*****
دلم میل گل باغ تو دارد
درون سینه ام داغ تو دارد
بشم الاله زاران٫لاله چینم
ببینم الاله هم داغ تو داره
*****
به خنجر گر برارند دیدگانم
در اتش گر بسوزند استخوانم
اگر بر ناخنانم نی بکوبند
نگیرم دل ز یار مهربانم
*****
دلا از دست تنهایی به جانم
 ز اه و ناله ی خود در فغانم
شبان تار از دست جدایی
کند فریاد مغز استخوانم
*****
به غیر تو دگر یاری ندارم
به اغیاری سرو کاری ندارم
به دکان تو ان کاسه متاعم
که اصلا روی بازاری ندارم
*****
غم عشق تو مادر زاد دارم
نه از اموزش استاد دارم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب اباد دل٫اباد دارم
*****
دو زلفونت بود تار ربابم
چه می خواهی از این حال خرابم
تو که با ما سر یاری نداری
چرا هر نیمه شب ایی به خوابم
*****
مه که مست از می انگور باشم
چرا از نازنینم دور باشم
مه که از اتشت گرمی نبینم
چرا از دود محبت کور باشم

دانلود 6 البوم زیبا از شهیار قنبری



برای ورود به صفحه ی دانلود اینجا کلیک کنید

دانلود 16 البوم زیبا از داریوش اقبالی

دانلود 16 البوم زیبا از داریوش اقبالی



برای رفتن به صفحه ی دانلود اینجا کلیک کنید

نادر نادر پور



پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه
ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام
اماتو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای
هشدار ! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که
ترا هم شکسته ام

احمد شاملو

یکی بود،یکی نبود، زیر گنبد کبود
لخت و عور ،تنگ غروب،سه تا پری نشسته بود
پری ها گشنتونه، پری ها تشنتونه
پری هاخسته شدین، مرغ پر بر بسته شدین
چیه این های هایتون،گریتون وای وایتون
پری ها هیچی نگفتن،زار و زار گریه می کردن
مثل ابرای بهار گریه می کردن پری ها
چتون زار می زنین توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد، نمیگین بارون میاد
نمیگین گرگه میاد می خوردتون
امشب تو شهر چراغونه
مردم ده مهمون مان / با دنب و دنب شهر میان
دایره و دنبک می زنن / می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن / نقل بیابون می ریزن
های می کشن / هوی می کشن
پری های نازنین

فروغ فرخزاد

زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمناکی بیهوده ای ننگم از دلپاکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از با م خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک
بادبادکهاش در افلاک پاک

سهراب سپهری

ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس
همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی کنار حادثه سر می کشی