شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شهیار قنبری

به رسم مرغ دریایی
پر از پر تماشایی
به سوز ساز تنهایی
در این سیلاب زیبایی
برقص...برقص...
به پیچ و تاب یک پیچک
به شکل آخرین میخک
به یاد شمعی در رگبار
دو سایه در هم بر دیوار
برقص
برقص
بغلم کن...

love

                  

عشق اما پیداست

سازهای غربت ، سازهای ناکوک
شعر، بادامی تلخ ، سوگوار دلپوک
برگها زرد زرد ، وقتی هوا نیست
بوسه سرد سرد ، صدا صدا نیست
زخم هم چه بیهوش ، هیچ کس با ما نیست
شب چنان تیره ، که شب پیدا نیست
شب هم پیدا نیست،...
شب هم پیدا نیست....
عشق اما پیداست
عشق اما پیداست
حر
ف حرف فر
داست
کار بچه هاست
طاق ها بی کاشی ، راه ها مثل هم
حر
ف
ها شاعر کش ، بغض ها بی شبنم
دست ها افتاده ، سرها خمیده
چشم ها خشکیده، عطرها پریده
ماه هم دور دور ، آه اما نزدیک
روز هم بی روزن ، سرد ، سرد و تاریک
چه سرد و تاریک، چه سرد و تاریک
عشق اما پیداست
عشق اما پیداست
حر
ف حرف فر
داست
کار بچه هاست
دست نقاش از همه تنها تر ، پرده ها را شسته زیر باران
آخرین شاعر پرید و دود شد ، شعرش از هر دشنه ای آویزان
شاپرک افتاده در جوهردان ، یاس بی سر، وقف مرهم گاه
ای یقین سبز مثل معجزه ، سایه ی آمدن تو در راه
روز باید باشد ، عشق اما پیداست ....

کار

هیچ کاری خوشتر از کار تو نیست
هیچ یاری مثل شهیار تو نیست
کار رفتن تا قله ها بلندیها
کار سقوط از اوج تو به زیر پا
کار خوب قطره قطره باران شدن
گم شدن در آبی ترین جای دریا
هیچ کاری خوشتر از کار تو نیست
هیچ یاری مثل شهیار تو نیست
کار به دنیا آمدن ، کار دشوار
درک دلتنگی های زن ، کار ایثار
کار از بر کردن تو ، پیرهن تو
بهترین غزلناز من ، بهترین کار
هیچ کاری خوشتر از کار تو نیست
هیچ یاری مثل شهیار تو نیست
کار
فهمیدن
زن ،
کار تمام وقت من
کار خوب سر زدن
از عطر تو سر رفتن
هیچ کاری خوشتر از کار تو نیست
هیچ یاری مثل شهیار تو نیست

bear love

                 bear love

heart love

                   heart love

مرغ محبت

مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم


شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم


بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم


تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم


می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم


گر شاخه امیدم بشکسته ریشه دارم

باران رحمتی کو ، کز نو جوانه آرم