شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

شمع شعر مهتاب شراب

آهنگ های قدیمی، عکس و اشعار عاشقانه

گریه سنگین

قلم در دست من میلرزد از تاب سخن امشب
سر اندیشه پردازی نمی آید زمن امشب
مرا دیوانه باید گفت ،با این گریه سنگین
بحالم شمع میخندد ،بحال سوختن امشب
ردایم عشق وکفشم صبر و راهم بی سرانجامی
ندانم چون بیارامم درون پیرهن امشب
چنان بریان شدم ، بر آتش آشفته بختیها
که هردم همچو نی دارم ، نوایی دلشکن امشب
غم از من گریه از من، ناله آوارگی از من
تو هم ای مرغ شب بیدار شو ، بانگی بزن امشب
هوا تاریکتر از شب ز آه بینوایان شد
افق رنگین کمان بندد ز اشک مرد وزن امشب

معنی انسان

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت
موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است
هرکه دیدیم دم از طاعت سلمانی زد
نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است

دیوانه نور

پاس خود گیر اگر حرمت من سوختنی است
تازه عهدی کن اگر عهد کهن سوختنی است
گل ببار آر ، گر این باغ پر پیچک و خار
بنشان سروی اگر بید چمن سوختنی است
این دهان بند چرا ؟ منکه زبانم همه عمر
در دهانیست که با جرم سخن سوختنی است
ز آشیان گو نکند یاد پرستوی غریب
این زمان هرکه برد نام وطن سوختنی است
عزلتی جوی که پروانه دیوانه نور
تا شود گرم پر وبال زدن سوختنی است
گل اگر جلوه کند هر چه گلستان سوزند
مشک اگر بو دهد آهوی ختن سوختنی است
گیسوان را چه زنی شانه که در دود زمان
تار مویی که در او چین وشکن سوختنی است
هر سرافراز چرا گوشه نگیرد بسکوت
نامور مرده بپوسیده کفن سوختنی است
اینکه گهگاه کنم عزم سخن هم سخنی است
کاین زمان نوک زبانهم بدهن سوختنی است

خسته

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها
آن تویی گوش بتحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها
آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها
آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس

وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها

آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب
وین منم دوست زکف داده زکم جوشیها
آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان
وین منم خسته صد درد ز پر کوشیها
آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها
تا ترا خاطر جمعی است غنیمت می عشق
که نداری خبر از محنت مغشوشیها
پاک لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود
به کجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها

آب آبرو

گر بخون دل میسر آب ونانی شد مرا
در مقام صبر اینهم امتحانی شد مرا

عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحبقرانی شد مرا
طوطی و آینه دیدی ، شاعر وعزلت ببین

سایه دیوار حیرت همزبانی شد مرا

هر زمان ثابت شدم در سیر این صحرای کور
ریگ غلطانی درای کاروانی شد مرا
تا گلی از روزن طاق قفس بویم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردبانی شد مرا
در صف این گله بودم از تواضع بره ای
هر که در دست آمدش چوبی شبانی شد مرا
ایکه می جویی مکان وحال و روزم را بناز
کوچه هر خانه بر دوشی نشانی شد مرا
روزگارا من حریفم هرچه پا پیچم شوی
غیرت از قید وارستن توانی شد مرا
من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار

هر سرای دوستانم ، بوستانی شد مرا

ایکه خود غرق سلاح جوری و ما بی سلاح
هر دعای نیمه شب تیر وکمانی شد مرا
در من از خورشید سوزان قیامت باک نیست
بال عنقای کرامت سایبانی شد مرا

نقش رویا

ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا
با همه نادان نوازیهات دانایی چرا
سنگدل تر می شوی با مردم آشفته بخت
مست دل بشکسته را بشکسته مینایی چرا
حال کاین دمسردی از تو نامرادان را نصیب
کامرانیها چو بینی گرم وگیرایی چرا
چون غمی را پروری با صد غرور آیی برقص
چون نشاطی آوری با نقش رویایی چرا
با توام اشک تسکین بخش خاطر شوی من
گاه نور و گه نقاب چشم بینایی چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشی داشتی
یک شب ای شادی بخواب من نمی آیی چرا
حافظ اکنون پیش رویم یک سخن دارد بدل
کای زمان ، صیاد مرغان خوش آوایی چرا
سینه مالا مال دردش را کسی مرهم نبود
ای کس ما بی کسان غافل ز غمهایی چرا
در غبار خدعه ها چشمی چو آید نقش بین
ای سکوت صبر ها خار نظر خایی چرا
کلبه خاموشم بتاب ای قرص ماه خوش خرام
پا بپای اخترم پوشیده سیمایی چرا
جرعه ای ما را علاج ای ساقی آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشیده صهبایی چرا
شمع بزم گرم یاران سالها بودم ولی
از من اکنون کس نمی پرسد که تنهایی چرا
ای که بر من از تو رفت این رنجهای بی لگام
اینزمان در سایه دیوار حاشایی چرا
ای رفیق روز شادی ، حال غمگینان بپرس
گشته ام ویران ویران ، غافل از مایی چرا

تهی

من در آن کوشش که چون بندم دهان خویش را دل در این جوشش که بفزاید فغان خویش را
شکوه ها هم مرهمی بر سینه ی مجروح نیست
در دهان باید بسوزانم زبان خویش را
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حیرت فزود
از کدامین رنگ بشناسم زمان خویش را
هر چه غم رنجم دهد در سینه جایش گرمتر
وای من کازرده سازم میهمان خویش را
هر گلی افتد ز شاخی من بخاک افتم ز رنج
با نسیمی میدهم از کف توان خویش را
چون شدم بی بال و پر خورشید سوزانتر دمید
با پر خود هم نبستم سایبان خویش را
داغم از دشمن بدل افزون ولی ماندم تهی روز سختی کازمودم دوستان خویش را
هر که دامان پاکتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها کرده ام این امتحان خویش را
ناله سوی عرش دارم از عذاب فرشیان تا چه تیری در میان بندم کمان خویش را
هیچ سیمایی بچشمم راستین نقشی نداشت
پوچ دیدم چون حبابی آرمان خویش را
چونکه سوزاندی خدایا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمین وآسمان خویش را
جز غباری زین بیابان هیچ سو چشمم ندید
زآنکه گم کردم از اول کاروان خویش را