ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها
من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت
رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری
بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را
تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل
من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها